یکی از بستگان خدا
 
ذهن زیبا
 
 

شب کریسمس بود و هوا سرد برفی،پسرک در حالی که پا های برهنه اش

اش را روی برف جا به جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو،

کمتر آزارش بدهد صورتش را چسبانده بود به شیشه ی سرد فروشگاه

و به داخل نگاه می کرد.

در نگاهش چیزی موج میزد،انگار با نگاهش نداشته هایش را از خدا

طلب می کرد؛انگار چشم هایش آرزو می کرد...

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد و به

پسرکی که محو تماشا بود انداخت و داخل فروشگاه رفت.

چند دقیقه بعد درحالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

آهای،آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت...

چشمانش برق می زد وقتی آن خانم کفش ها را به او داد.

پسرک با خوش حالی و صدای لرزان پرسید؛

شما خدا هستید؟؟؟

نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

آهان می دونستم با خدا نسبتی دارید!!!




ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 1:15 قبل از ظهر :: توسط : azarbad

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ذهن زیبا و آدرس beautifulmind76.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 221
بازدید کل : 37582
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1